شنبه پر مشغله...خواب بعد از ظهر...

ساخت وبلاگ

امروز عصر بعد از یک روز پرمشغله ، هنگامی که برای استراحت رفتم روی تخت دراز بکشم یک فایل آموزشی صوتی را گوش میدادم که در حین گوش دادن فایل مورد نظر به خواب رفتم، پس از گذشت زمانی ناگهان از خواب پریدم و مکالمات صورت گرفته بین من و ذهنم را در زیر میخوانید:

ذهنم: دیدی چی شد؟! نماز ظهرتو نخوندی سریع پاشو بخون.

من: ( در حالیکه به شدت خواب آلود هست و اصلا نمی‌خواهد تختخواب گرم را ترک کند؛ پس از اندکی فکر) : من که قبل از ناهار نمازمو خوندم،هورا پس میشه به خواب ادامه داد.

برم ادامه ی خواب

ذهنم: دخترم سردش نشه، کجا خواب رفته؟ پتو روش هست؟ برو نگاهش کن.(خونه ساکت و آروم بود و صدای بچه ها نمیومد)

من: اون را که خودم خوابوندمش قبل از این‌که خواب برم و پتو روش هست.

برم ادامه ی خواب

ذهنم: پسرتو از مدرسه باید بیاری.

من: شیفت صبح که بوده الان خونه هست و خوابیده.

برم ادامه ی خواب

ذهنم : داروت را خوردی؟

من: اون را که ساعت ۳ خوردم ساعت مصرف بعدیش ساعت ۱۱ شبه.

برم ادامه ی خواب.

(دندون عقلم درد میکردظهر از راه مدرسه که برمیگشتم قرص چرک خشک و مسکن گرفتم تا بعدا برم بکشم ، وی مقاومت عجیبی در برابر رفتن به دندانپزشکی دارد.)

ذهنم: کلاست دیر شده.

من : اینو دیگه کجای دلم بذارم؟! من کی این موقع میرفتم کلاس؟!بس کنید این بازی کثیف رو.

برم ادامه ی خواب

دیگه کم مونده بود ذهنم فرمون بده مریض ها تو مطب نشستند و منتظر تو هستند خانم دکتر که با احساس درد در دندانم فکرها ساکت شدند و به تنها چیزی که الان پرداخته میشد حس دندان درد بود. دیگه نمیشد به خوابم ادامه بدم رفتم یه قرص مسکن و به همراه لیوان آب خوردم و دوباره برگشتم روی تخت که بخوابم ولی دیگر خواب از چشمام پریده بود.آفرین ذهن نا آرام گرامی! تو موفق شدی بدین‌گونه من را بدخواب کنی تلاشت ستودنیه.

دیگه پاشدم رفتم زیر کتری را روشن کنم تا چای دم کنم و به ادامه ی کارهام برسم.

#نه به خواب بعد از ظهر

قطعا شما هم واستون پیش اومده موقعی که بعد از ظهر از خواب بیدارشدین این اتفاق ها واستون بیفته کلا زمان را قاطی میکنیم ولی صبح که از خواب بیدارمیشیم خیلی بندرت پیش میاد.

حالا بذارید یه خاطره تعریف کنم از خاله ی عزیزم که دقیقا برعکس اتفاق افتاده:

خاله ام تعریف می‌کرد یه روز ساعت پنج صبح از خواب بیدارمیشه. هوا به نسبت اون فصل از سال نیمه تاریک بوده فک میکنه هنگام غروب و سرشب هست میره چای دم کنه با خودش میگه برم یه بيسکوئيت بگیرم با چای بخورم آماده میشه بره از مغازه همسایه شون خرید کنه میبینه مغازه بسته هست با خودش میگه چرا این ساعت مغازه بسته هست؟ (مغازه نبش خونه ی همسایه شون هست میره در خونه شون و چند بارزنگ را میزنه خانم همسایه با چشمای خواب آلود میاد در خونه رو باز میکنه فک میکنه اتفاقی افتاده خاله ام میگه در مغازه را باز نمیکنید؟من بيسکوئيت میخوام. يسکوئيت را می‌خره میاد خونه که بره با چای بخوره یه نگاه به ساعت میکنه و میبینه داره هوا روشن میشه میفهمه پنج صبح بوده نه شب.بعد تعریف می‌کرد گفت : دیدم اونموقع خانم همسایه خواب آلوده و چپ چپ نگاهم میکنه ها ، نگو پنج صبح بوده‌اینقد خجالت کشیدم بعدش که یادم افتاد.

وقتی واسمون تعریف میکرد اینقد میخندیدیم میگفتتیم بهش :

-فک کن خانم همسایه باخودش میگه چقد مجبوره نسیم این ساعت صبح حتما بیاد بيسکوئيت بخره و بخوره.

-حالا خواستگارها اگه بخوان از این خانوم همسایه تحقیق محلی کنن چی؟

اینقد این خاطره را با نمک طور و دلنشین تعریف کرد که الان هم با یادآوری خاتم همسایه شون و نگاه‌های تعجب آورش خنده م گرفته.

پی نوشت:

۱) میدونم خاله ی عزیزم که نوشته این پست را میخونی و خاطره ی اون روز واست تداعی میشه، ببخشید که دیگه غیبتتون کردم.

عزیزمی

۲) من و خواهرم هنگامی که حدودا پنجم دبستان بودم و شهر دیگه ای زندگی می‌کردیم یه سری نامه واسه خاله و بابابزرگ و مامان بزرگم نوشته بودیم و پست کردیم که این سری که رفته بودم یزد خاله ام نامه ها را که یادگاری نگه داشته بود بهم نشون داد چقد از دست اون نامه ها و نوع نگارشش خندیدم و با اون خطی که نوشته بودم

۳) علاقه ی عجیب ساغر به نوشتن و راههای ارتباطی مکالماتی از راه دور.

یا امام زمان .......
ما را در سایت یا امام زمان .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iyland بازدید : 11 تاريخ : چهارشنبه 29 فروردين 1403 ساعت: 18:39